سایت خبری راه اترک

تنها سایت خبری دارای مجوز از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در مراوه تپه

سایت خبری راه اترک

تنها سایت خبری دارای مجوز از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در مراوه تپه

به نام خدا
با سلام
سایت راه اترک با دامنه www.rahatrack.ir به مدت بیش از 10 سال در عرصه خبر فعالیت دارد.

رژیم صهیونیستی، به دلیل بی گناهی شهروند یهودی دستگیر شده به جرم جاسوسی برای ایران، مجبور شد او را آزاد کند.

به گزارش راه اترک، هیاهوها و سر و صداهای رسانه های صهیونیستی در خصوص دستگیری جاسوسان ایرانی در سرزمینهای اشغالی، ظاهرا همه به سنگ می خورد.

آژانس اطلاعاتی رژیم صهیونیستی هفته گذشته اعلام کرده بود که یک تیم جاسوسی را که در سرزمینهای اشغالی به نفع جمهوری اسلامی ایران جاسوسی می کردند، دستگیر کرده است.

این خبر در حالی منتشر و تیتر یک رسانه های صهیونیستی شد که بعد از چند روز این افراد، تبرئه شدند.

به تازگی نیز رسانه های صهیونیستی به نقل از مقامات امنیتی این رژیم مدعی شده اند که یک شهروند یهودی که برای دیدن اقوامش به فلسطین اشغالی سفر کرده بود، در همان لحظه ورود به جرم جاسوسی برای ایران، دستگیر شده است.

اگرچه رسانه های صهیونیستی مدعی هستند که از این فرد یک جعبه دستمال کاغذی به عنوان ابزار جاسوسی کشف کرده اند ولی این اتهام به قدری ضعیف بود که سران این رژیم مجبور شده اند که این فرد را آزاد کنند.

یورونیوز در این خصوص نوشت:«آژانس اطلاعاتی اسرائیل همچنین خاطرنشان کرد که این فرد پس از پایان بازجویی و تکمیل تحقیقات، برای همیشه از حق ورود به سرزمینهای اشغالی، محروم شده و از طریق پروازی عازم ایران شده است.»

انتهای خبر/رضا جامی

  • رضا جامی

راز جعبه سیاه هواپیمای سسناسایتیشن(قسمت دوم و پایانی)

رضا جامی | شنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۰۳ ق.ظ

راز جعبه سیاه هواپیمای سسناسایتیشن واشنگتن، فاش می شود.

خوب قسمت اول داستان راز جعبه سیاه هواپیمای سسناسایتیشن را در راه اترک منتشر کردیم و حالا ادامه داستان تا انتها را در پایین بخوانید.

تا آنجا رسیدیم که بهرام وارد فرودگاه استانبول شده بود و خواست که پیامهایی را که از لوسین و همسایه برای او ارسال شده بود را بخواند که از بلندگوهای سالن پرواز، شماره پرواز او را خواندند و او هم .... حالا ادامه داستان

با خودم گفتم: حتما لوسین می خواسته خبرمو بگیره و همسایه هم می خواسته خبر قهوه ای رو بده، خوب وقتی رفتم خونه، موقع استراحت، ییامها رو نگاه می کنم.

سوار پرواز تهران شدم و به سمت خونه حرکت کردم.

توی فرودگاه تهران داداشم دنبالم اومده بود.

احمد رو که دیدم خیلی خوشحال شدم، آخه احمد داداش کوچیکه ی خونه بود و ماشاء الله توی این سه، چهار سال، خوب رشد کرده بود.

داداش احمد رو کرد به من گفت: داداشی از ینگه دنیا برام چی سوغاتی آوردی؟
من هم گفتم: پس چرا تنها اومدی؟ سوغاتی ها هم بمونه برای خونه!
احمد به من گفت: می خواستی با این برنامه عروسی، قشون کشی برای شما راه بندازیم، تازه الانم که اومدم یک عالمه کاغذ خرید دارم که باید با هم انجامش بدیم.

من هم به احمد گفتم: آخه عروسی آبجی جونه، منم برای همین اومدم.

دیگه فکری برای حادثه پیش آمده برای قهوه ای و پیامهای لوسین و همسایه و انفجارهای اطراف شهر نداشتم.

بعد از خرید لیست سفارشی که به احمد داده شده بود به سمت خانه حرکت کردیم.

توی خونه، بساط عروسی برپا شده بود، چراغانی و بریز و بپاش هم بود البته نه از نوع اسرافش.

آبجی ندا تا منو دید بدو بدو به سمتم اومد و پرید توی بغلم.

منم نگاش کردم و گفتم: خوب چشم منو دور دیدی و رفتی پی بخت خودت؟

آبجی ندا، کمی خجالت کشید و گفت: نمی خواستم جواب بدم تا شما بیایی؟ ولی خوب خود شما گفتی: مبارک باشه، پسر خوبیه!

با لبخند به صورت ماه آبجیم نگاه کردم و گفتم: الانم می گم: مبارک باشه، پسر خوبیه. منم برای همین اومدم تا توی عروسی آبجی ندای خوشگلم شرکت کنم.

بابا داشت با تلفن صحبت می کرد که به سمتش رفتم و بغلش کردم.

بابا علی، دستی به صورتم کشید و دستی هم به سرم، و صورتم رو بوسید، عادتش بود که وقتی بچه ها رو می خواست ببوسه، سر و صورتشونو دست می کشید.

بابا علی با لبخند به من گفت: صورتتو دست کشیدم تا گرد و غبار غربت به خصوص گرد و غبار این آمریکاییها از صورتت پاک بشه.

گفتم: بابا باور کنید تا اینجا مدام صورتمو می شستم.

بابام با لبخند دوباره منو تو بغل گرفت و بوسید و گفت: باشه بعدا به حسابت می رسم، فعلا دست بجنبون که کار زیاد داریم.

تا شب یکی سری از کارهای مربوط به عروسی رو انجام دادیم و شب بعد از اینکه شام خوردیم، به سمت اتاقم رفتم و کمی دراز کشیدم.

راستش تا وقتی دراز نکشیده بودم، متوجه اتفاقاتی که امروز برام افتاده بود، نشده بودم. روی تخت بودم که یکهو یاد خونه و قهوه ای و پیامها و حتی انفجاری که امروز توی واشنگتن شنیده بودم، افتادم و یاد اون جعبه سیاه که قهوه ای برام آورده بود.

رفتم سراغ لب تاب تا اول پیامهای لوسین و همسایه رو بخونم و بعد هم به اخبار نگاهی بیاندازم.

پیام لوسین منو میخکوب کرد: بهرام جان، پلیس به من زنگ زده و گفته باید سریع به آمریکا بروم، با همسایه تماس گرفتم؛ گفت: اومدن و از صاحب قهوه ای پرس و جو کردند؟ آخه روی قلاده قهوه ای مشخصات من(لوسین)، بود، من رفتم خونه.

رفتم سراغ پیام همسایه، همسایه ما آقای بلون، برام نوشته بود: آقا بهرام، پلیس به سراغم آمد و از لوسین پرسید و بعد جنازه قهوه ای رو به من نشون دادند و سوال کردند که این سگ رو می شناسی و من هم تایید کردم.

آقا بهرام، کنار بدن سگ یک جعبه هم بود ولی نمی دونم جعبه ی چی بود؟
داشتم آخرای پیام آقای بلون رو می خودنم که از لوسین پیامی جدید اومد: بهرام من باز داشت شدم، شاید دیگه نتونم بهت پیام بدم.

بعد از خبرهای خوب ازدواج آبجی ندا، این خبرهای بد رو نمی تونستم باور کنم، چه روز سخت و عجیبی شد.

فکرم عجیب مشغول اتفاقات روی داده در واشنگتن بود که یکهو یاد پیام آقای بلون افتادم که در مورد قهوه ای گفته بود! جعبه ای در کنار جسد سگ لوسین هم بوده است.

آیا این جعبه همان جعبه ای بود که قهوه ای برایم آورده بود؟ یادم آمد که من به خاطر اون نوشته هایی که روی جعبه نوشته شده بود، محتوای جعبه را به لب تابم منتقل کرده ام.

سریع به سراغ لب تاب رفتم و به دنبال فایل ذخیره شده گشتم.

محتواهای درون فایل، حکایت از یک پرواز علمی بود که ظاهرا آخرش با همان صداهای انفجاری که ما در شهر واشنگتن شنیدم همراه می شد ولی راستی این تور علمی چه ربطی به این صداها داشت؟
به سراغ فایل عکسهایی که از جعبه گرفتم رفتم و اسامی را نوشتم.

همه 10 نفری که درون هواپیمای سسناسایتیشن(این مدل هواپیمای این 10 دانشجو بود که روی جعبه سیاهش نوشته شده بود) سوار بودند، اسامی لاتین داشتند.

معمای عجیبی روبرویم بود و نمی دانستم چه کار بکنم.

دوباره به سراغ فایل جعبه رفتم و خواستم این بار تا آخر مکالمه را گوش کنم بلکه چیزی از این موضوع بفهمم.

صحبتهای این گروه را که در روز مورد نظر ظبط شده بود، تا آخر گوش کردم، اوایل که چیز مهمی نبود و خلبان داشت موضوع سفر را برای بقیه توضیح می داد: بچه ها دقت کنید، ما امروز یک پرواز تفریحی را در پیش داریم که البته قرار است یک گزارش تحقیقی هم در این خصوص داشته باشیم.

مارک که با نامزدش در این گردش علمی شرکت کرده بود، گفت: سپاستین، مسیر را می شود به ما توضیح بدی؟
سارا هم گفت: آره، می خواهیم بدانیم، داریم کجا می ریم، چه قدر وقت می بره و هر کدام چه کار باید بکنیم؟

سپاستین گفت: مجوز پرواز ما صادر شده و با همه جا هم هماهنگ شده است، ما حتی با وزارت دفاع که آزمایش ما در راستای یک پروژه نظامی است، هماهنگ هستیم.

در خصوص مسیر هم باید بگویم: ما باید ابتدا وارد حریم هوایی ممنوعه کاخ سفید بشویم تا متوجه واکنش سیستم کنترلی جدید مناطق پرواز ممنوع که برای اولین بار در واشنگتن مستقر شده، شویم.
دیوید هم گفت: سپاستین عزیز این سیستم جدید که می گی، چیه؟ و ما در این پروژه چکار باید بکنیم.

رافائل از اون طرف داد زد و گفت: بچه ها نمی دونم چطوریه که توی حسابم یک رقم بالا واریزی دارم. احتمالا توی یک مسابقه برنده شدم ولی نمی دونستم این قدر خوش شانس باشم.

دیوید گفت: حالا چقدر برنده شدی که اینقدر خوشحالی می کنی؟
رافائل گفت: باورتون نمی شه؟ اگر کسی تونست رقم درست این عدد رو بخونه و اگه همونی باشه که من خودنم، شام امشب همتون مهمون من هستید.

نامزد مارک که اسمش هم ژانت بود، گفت: بده من بخونمش، ژانت این رو گفت و گوشی رافائل رو گرفت؛ ناگهان ژانت با فریاد گفت: آخ جون، شام همه مهمون رافائل هستیم.

رافائل گفت: پس من درست خوندم، مبلغ 300 هزار دلار است؟
ژانت گفت: نه خیر پس باید یک هفته شام بدی، حداقل به من و ماک که حتما باید یک هفته شام بدی! مرد حسابی واریزی حسابت 3 میلیون دلار هست!؟
رافائل چند تا هورای بلند کشید و گفت: حتما، حتما، حتما

سباستین گفت: بچه ها زیاد عجله نکنید اگر این جوریه، فکر کنم همتون باید به همدیگه شام بدید.

رافائل گفت: یعنی چی؟

سباستین گفت: آخه به حساب منهم همون مبلغ واریز شده که به حساب رافائل واریز شده است.

جنی که تا این لحظه فقط داشت موسیقی گوش می کرد با شنیدن حرف سباستین سراغ چک حسابش رفت و اونهم با فریاد گفت: آره سباستین راست می گه و به حساب من هم همون مبلغ واریز شده!
خلاصه بچه ها با ذوق و خوشحالی از مبلغ واریزی داشتند کیف می کردند و از این که در این پروژه نظامی انتخاب شده بودند و شرکت کرده بودند، حسابی سر ذوق آمده بودند.

مارک گفت: من که فکرشو هم نمی کردم برای شرکت در این آزمایش و پروژه اینقدر پول بدهند. اگر بعد از این هم خواستند حتما در آزمایشهای اونها شرکت می کنم.

جان که همیشه توی کتابها غرق می شد و باید به زور اونو از کتابهاش جدا می کردیم، گفت: من که به این واریزی پول مشکوک هستم، راستش به اون سندی که امضاش هم کردیم و پایین برگه هم جای خالی گذاشته شده بود برای اضافه کردن متن توسط ما یا اونها، مشکوک هستم.

توماس که تا الان داشت چرت می زد و با سر و صدای بچه ها با ناراحتی بیدار شده بود، رو کرد به جان و گفت: تو که همیشه فکرت منحرفه و آیه یاس می خونی! حالا که با نظر رئیس جمهور محترم و قبول وزارت دفاع قراره برای کشورمون یک کار بزرگ بکنیم و دولت هم به این خاطر اینقدر سخاوت مندانه هزینشو به ما داده، چر این قدر مایوس باشیم. لطفا به این فکر کنیم که با این همه پول چکار باید کرد؟

همه توی همین فکر و بحث ها بودیم که سباستین گفت: بچه ها آماده باشید که الان وارد منطقه پرواز ممنوع می شویم، سباستین این رو گفت و شمارش معکوس را آغاز کرد:10-9-8-7-6-5-4-3-2-1و حالا.

ناگهان صدای بی سیم هواپیما بلند شد، سباستین یکهو به بقیه گفت: بچه ها ساکت باشید من متوجه این پیام رادیویی نمی شم.

همه ساکت شدند.
صدایی از پشت بی سیم بلند شد: هواپیمای سسناسایتیشن، شما در حال ورود به منطقه پرواز ممنوع واشنگتن و کاخ سفید هستید. پیامی که می شنوید از طریق سیستم هوش مصنوعی جدید وزارت دفاع آمریکا ارسال می شود و شما فقط شنونده این پیام و اجرا کننده دستور هستید. لطفا بالفاصله منطقه را ترک کنید تا اقدام بعدی در خصوص شما عملیاتی نشود.

سباستین منتظر پیام یکی از فرماندهان نظامی که در روز امضاء قرارداد به آنها گفته بود، در همه مراحل در کنار آنهاست و عملیات را تحت نظر دارد، بود، با شنیدن این پیام به سراغ بی سیم رفت و هرچه نام سرهنگ مارتین را صدا کرد، جوابی به او داده نمی شد. انگار بی سیم مرکز کنترل سیستم منطقه پرواز ممنوع توسط همان هوش مصنوعی اداره می شود و دوباره همان پیام اعلام شد.

سباستین که تعهد داده بود باید وارد منطقه پرواز ممنوع شود و بعد دور بزند، قبل از ورود به منطقه با تلفن همراه به سرهنگ مارتین تماس گرفت.

چند بار تلفن سرهنگ مارتین زنگ خود و بالاخره سرهنگ مارتین تلفنش را برداشت. صدایی که در جعبه صدا ضبط شده بود، صدای لرزان مردی بود که نگرانی در تمام صدایش موج می زد.

سرهنگ مارتین به سباستین گفت: سباستین عزیز، لطفا وارد منطقه پرواز ممنوع...و صدا دیگر وضوح نداشت و به شکل ممممم دور شد.

سباستین دوباره سوال کرد: جناب سرهنگ ما 600 متر دیگر تا منطقه پرواز ممنوع فاصله داریم، چکار کنیم؟

فرد دیگری گوشی سرهنگ مارتین را گرفت و گفت: شما باید همانطور که تعهد دادید، عمل کنید.

سباستین گفت: ما با آقای سرهنگ مارتین یک قرار داد داشتیم و می خواهمیم با خود ایشان صحبت کنیم.

سرهنگ راجرز، کسی بود که گوشی سرهنگ مارتین را از او گرفته بود.

سرهنگ راجرز به سباستین گفت: حال ایشان خوب نیست و به همین خاطر من ادامه صحبت را با شما دارم.

اما در همین حال صدایی از دور می آمد که می گفت: بچه ها وارد منطقه نشید، که ناگهان چند صدایی مثل صدای ضربه به در شنیده شد و دیگر صدای سرهنگ مارتین نیامد.

سباستین گفت: اسم شما چیه و ما الان باید چکار کنیم؟سباستین در حالی این را سوال کرد که هواپیما وارد حریم هوایی منطقه پرواز ممنوع شده بود.

ناگهان صدای هشدار ، هشدار ، هشدار از بی سیم هواپیما بلند شد. بچه ها همه به هم با نگرانی نگاه می کردند.

رادیو این بار توسط بی سیم یک رباط در حال ارسال پیام بود.

شما وارد منطقه ممنوعه شدید و این علی رغم هشدارهای مختلفی بود که به شما داده شده است. تا دقایقی دیگر پاسخ شما داده می شود.

 بعد از شنیدن این پیام تلفن سباستین زنگ خورد، سرهنگ راجرز بود که به سباستین زنگ زد.

آقای سباستین کسی به نام مارک در بین شماست که همراه نامزدش باشد؟
سباستین گفت: بله.

سرهنگ راجرز گفت: اون پسرمه با نامزدش، اگر می تونید روی اولین سطح مسطح زمین بنشینید و گرنه سیستم هوش مصنوعی شما را هدف قرار می دهد.

سباستین بلافاصله هواپیما را دور زد ولی ارتباطش را با سرهنگ راجرز قطع نکرد.

مارک گوشی را از سباستین گرفت و گفت: بابا چی شده و اونجا چه خبره؟

سرهنگ راجرز گفت: ما می خواستیم حساسیت سیستم هوش مصنوعی دفاع هوایی را آزمایش کنیم ولی انگار هوش مصنوعی از دست ما خارج شده است.

مارک گفت: این یعنی چی بابا؟

سرهنگ راجرز گفت: یعنی اگر نتونید تا زمان پرواز جنگنده هایی که خلبانانش هوش مصنوعی هستند، روی زمین بنشینید و از هواپیما فاصله بگیرید، هوش مصنوعی هواپیمای شما را مورد هدف قرار می دهد و نابود می کند.

سرهنگ راجرز این را گفت و شروع به گریه کرد.

سباستین در حالی که با سرعت تمام خود را به منطقه ای خارج از شهر واشنگتن که نزدیک به یک منطقه کوهستانی بود می رساند، ناگهان اولین موشک از جنگنده نظامی مجهز به هوش مصنوعی به سمت آنها شلیک شد.

سباستین با بی سیم به هواپیمای نظامی گفت: ما نظامی نیستیم و در حال فرود هستیم.

هوش مصنوعی مستقر در جنگنده به پیام آنها پاسخ داد: شما وارد منطقه ممنوعه شدید و به خاطر مسائل امنیتی باید از بین بروید.

هرچه هواپیمای دانشجویان به زمین نزدیک تر می شد، جنگنده نیز به آن ها نزدیک ترمی شد.

صدایی از آن طرف بلند بود، صدا، صدای پدر مارک بود: مارک هنوز زنده اید، ما هرکار می کنیم نمی توانیم هوش مصنوعی رو از کار بندازیم. مارک پسرم، زودتر خودتونو از هواپیما بیرون ببرید.

سباستین آخرین تلاشهایش را کرد تا هواپیما چرخهایش با زمین تماس بگیرد ولی ناگهان هواپیما دوباره به سمت آسمان رفت.

سباستین گفت: بچه من معذرت می خوام ولی نتوسنتم فرود بیام، چون بال هواپیما به یک مدرسه ی ابتدایی روستایی برخورد می کرد و این در حالی بود که بچه های کوچولو داشتند توی مدرسه بازی می کردند.
هواپیمای سسناسایتیشن به سمت کوهستان رفت و جنگنده هوش مصنوعی هم به سمت اون و ناگهان صدای انفجار مهیبی در دل کوهستان بلند شد...

بعد از چند دقیقه صدای خش خشی که ضبط شده بود آمد و صدایی که شبیه صدای سباستین بود.

فکر کنم همه بچه ها مرده باشند و تنها من زنده هستم که احتمالا من هم یا دوام نمی آورم و یا به زودی توسط ماموران نظامی مخصوص پروژه هوش مصنوعی، زندانی و کشته می شوم.

خدایا می شود که خانواده ام از اتفاقی که برایمان افتاد با خبر بشوند؟
خدایا امیدوارم که پدر مارک بتواند حقیقت را بر ملا کند.

ناگهان صدای یک سگ آمد و سباستین بود که اونو صدا می کرد. سگ که جلو آمد، سباستین دید روی قلاده سگ نام اون نوشته شده (قهوه ای) و نوشته شده که این سگ، سگ امداد است.

سباستین قهوه ای رو صدا کرد و بعد در حالی که سعی می کرد جعبه سیاه را از عقب هواپیما در حالی که خودشو به سختی تا اونجا کشونده بود، در بیاره و به پشت سگ ببنده به سگ گفت: اینو حتما به کسی برسون و برای ما کمک بیاور و بعد دیگه صدایی ضبط نبود.

چند روز بعد رسانه های آمریکا اعلام کردند که یک هواپیمای غیرنظامی بعد از ورد به منطقه پرواز ممنوع توسط جنگنده های نظامی از منطقه خارج شده ولی بدون دخالت نظامی، در منطقه ای کوهستانی سقوط کرد.

در خبری دیگر رسانه های آمریکایی از مرگ دو نظامی خود در جریان یک حادثه رانندگی خبر دادند و نام آنها را سرهنگ مارتین و سرهنگ راجرز عنوان کرد.
من، بهرام رادپور، مات و مبهوت شنیدن این صداها بودم، یعنی این صداهایی که می شنیدم، همه واقعی بود یا یک داستان رادیویی؟؟
نه باید باور می کردم که دارم یک اتفاق واقعی را می شنوم و باید اتفاق افتاده را برای خانواده های این 10 جوان آمریکایی نقل کنم.

بعد از این اتفاق، یک پیام از دانشگاه داشتم و چند پیام از پلیس فدرال آمریکا مبنی بر حضور در مرکز پلیس برای بستن یک قرار داد همکاری!؟
دانشگاه هم پیام داده بود که باید برای دفاع زودهنگام به دانشگاه بیایم.

راستش پیامهایی هم از دوستم لوسین برایم آمد که منو به جشن تولدش دعوت کرده بود، هرچند پیام دعوتش اصلا شباهتی به کلمات همیشگی لوسین نداشت و من هم به خاطر همین به اونها نه جواب دادم و نه پیگیر شدم.

دیگه به فکر برگشتن به دانشگاه و آمریکا نیفتادم، چون احساس کردم که اگر برگردم همون بلایی که سر اون دانشجویان و 2 سرهنگ خودشون و دوستم لوسین و احتمالا همسایه ما آمده، سر من هم بیاد.

این داستان بر اساس واقعه انفجار در شهر واشنگتن که در خرداد ماه 1402 روی داد، نوشته شده است.

پایان

نویسنده: رضا جامی/خرداد 1402

  • رضا جامی

شکار انسان، داستان جنایات غربی ها در افغانستان است که توسط نویسنده گلستانی نگارش شده است.

به گزارش راه اترک، زندگی در افغانستان انگار همیشه با محرومیت عقدی بسته است ولی هیچ وقت این سرزمین غرورش را که از مادرش که سرزمین آریایی است، از دست نداده است.

رنج و محنت مردم این سرزمین که با مردم سرزمین ایران از یک نژاد هستند، برای مردم ایران هم تحملش سخت است.

داستان زیر بر اساس خبری است که در ماه گذشته در سایت طلوع نیوز در خصوص جنایات ائتلاف در افغانستان منتشر شده بود، به شکل داستان درآمده است.

نام مستعار من، ویلیام است و مهمترین اتفاق زندگیم، در افغانستان رقم خورده و آنهم شکار انسان بود.

بعد از قضایای 11 سبتامبر، شبکه های خبری که ما آنها را می دیدیم، عامل این کشتار وحشتناک را اقوام بدوی و وحشی در سرزمینی به نام افغانستان معرفی می کردند.

مردانی با لباسهای بلند و ریشهایی دراز که کشتن انسانها به خصوص کسانی که به اعتقاد آنها نبودند را برای خودشان یک ارزش می دانستند.

من 18 ساله بودم و از سرگرمیهایم، بازیهای اکشن و جنگی بود و در این بازیها خیلی تلاش می کردم تا همیشه پیروز باشیم.

می دانید که پیروزی در بازیهای جنگی به معنای کشتن بیشتر و تصرف سرزمینهای بیشتر است و هرچه بازی جدیدتر باشد، در هنگام کشتن دشمن یا همان طرف مقابل، هیجان بیشتری نصیب شما می شود و من در این بین آنقدر هیجان داشتم که دلم می خواست در دنیای واقعی این بازی را به شکل واقعی انجام دهم.

وقتی عامل انفجار ساختمانهای دوقولو در آمریکا در رسانه های ما ، مردمی وحشی در اقغانستان معرفی شد و وقتی آمریکا اعلام کرد برای انتقام از خون مردم بی گناهی که در این دو ساختمان جانشان را از دست داده اند، قصد دارد به افغانستان حمله کند، من منتظر بودم تا کشور ما یعنی انگلیس که همیشه در کنار آمریکا بوده هم آیا اعلام همکاری در این حمله خواهد کرد یا نه؟
توی خانه مدام ژستهای مختلف را با اسلحه تمرین می کردم .

در نظرم مردم ساکن افغانستان مانند مردم ساکن در جنگلهای آمازون، وحشی و بدوی هستند و می شود به راحتی آنها را از بین برد و هم انتقام خون همکیشان مسیحی خودم را بگیرم.

برای همین، بعد از اعلام عمومی شرکت انگلیس در جنگ با طالبان، من برای ثبت نام به ارتش رفتم و با واسطه و آشنا بازی توانستم، خودم را در ردیف نیروهای اعزامی به افغانستان وارد کنم.

وقتی سوار هواپیما برای اعزام به افغانستان می شدیم، حس و حال عجیبی داشتم.

رابرت، یک جوان هیکلی بود که روی بازوهایش خالکوبیهای مختلفی داشت.

با خنده به او گفتم: من که برای انتقام از کشته های همکیشانمان در آمریکا آمدم.

رابرت با خنده بلندی گفت: هم کیش کیلویی چنده پسر، من برای کشتن و شکار اومدم. شنیدم، افغانیها خیلی فرز و چابک هستند مثل آهو، پس باید شکار اونها هم خیلی کیف داشته باشه.

برای این که کم نیارم، گفتم: آره خوب من هم کشتن این مثلا شبیه آدمها را که وحشی هستند، دوست دارم و از نزدیک می خوام اونها رو ببینم و بتونم دنیا رو از شر این موجودات خبیث نجات بدم.

رابرت، وقتی اینو شنید بهم گفت: پس باید بیای تو گروه شکار ما و بعد منو به یک تیم 8 نفره که اطراف ما نشسته بودند، معرفی کرد.

وقتی هیکلهای اونها رو نگاه کردم ، دیدم مثال فیل و فنجان هستم توی تیم اونا.

خوب یک جورایی هم خوب بود که توی یک دسته قوی و با انگیزه وارد شده بودم.

یک لحظه خوابم برد، توی خواب، دیدم توی افغانستانیم و داریم با تمام نیرو، با وحشیهای افغانی می جنگیم، البته جنگ که نبود، ما با تمام تجهیزات و اونها با شمشیر و اسلحه های قدیمی، همونطور که توی بازیها می دیدم.

توی خواب یکهو، یک بچه کوچولو با همان لباسهای افغانی جلوم افتاد، رابرت رو توی خواب دیدم که به من گفت: رحم نکن، ما برای شکار انسان آمدیم و آهو، کوچیک و بزرگ نداره!
اسلحه رو به سمتش نشانه گرفتم، اسلحه از قد اون بچه هم بزرگ بود، چشمان اون بچه، ملتمسانه ازم می خواست که بهش رحم کنم و کمکش کنم ولی دستور رابرت، فقط کشتن بود و هیچ.
توی خواب، چند دقیقه مدام به چشمان اون بچه خردسال نگاه کردم که ناگهان فریاد رابرت بر سرم هوار شد و رابرت با یک گلوله اون بچه رو کشت و خواست با یک گلوله کار منو هم تمام کنه که با ترمزهای هواپیما و همان فریادهای رابرت که می گفت: بچه پاشید که به زمین شکارگاه رسیدیم، در حالی از خواب بیدار شدم که چهره و نگاه اون بچه مدام جلوی چشمم بود!

وارد پادگانی در خاک افغانستان شده بودیم که در اختیار ائتلاف ضد تروریسم قرار گرفته بود.

به محض ورود، به خط شدیم و سرهنگ مورگان، فرمانده پادگان قرار شد برایمان صحت کند.

مورگان چهره ای گندمگون داشت و سابقه حضور در افریقا و جنگ رواندا و بروندی را هم در پرونده خودش ثبت کرده بود.

وقتی همه به خط شدیم، سرهنگ مورگان گفت: اینجا افغانستان، سرزمین کوه و دشت و بیابان و تریاک و وحشت با قومی وحشی است.

شما اینجا هستید تا انتقام خون کشته های 11 سبتامبر را از قوم وحشی بگیرید تا درس عبرتی شود برای همسایگان این قوم وحشی که آنها هم همین اعتقاد افغانستانی ها را دارند.

دوست داشتم صحبتهای مورگان را یادداشت کنم ولی چون در حال خبردار بودیم، قبلش ضبط صدای گوشیم را روشن کردم تا همه خاطرات دوران شکار را ثبت کنم.

مورگان ادامه داد: من با اقوام وحشی مانند اینها در افریقا زیاد جنگیدم، می دانم که از این مبارزه هم پیروز بیرون خواهید آمد و هم از کشتن این وحشیها لذت خواهید برد.

همه نیروها با فریاد، صحبتهای مورگان را تایید کردند.

سرهنگ مورگان بعد از تایید و تشویق نیروها، گفت: چندین نفر از این نیروهای وحشی در پادگان حضور دارند که به عنوان نیروهای خدمتگزار شما هستند، به آنها به هیچ وجه اعتماد نکنید ولی کاری به آنها هم نداشته باشید، آنها رام رام هستند و در صورت کوچکترین خطایی مانند کسایی که امروز شما شاهد مجازات آنها خواهید بود، مجازات می شوند.

سرهنگ مورگان این را گفت به به همه نیروهای افغانی مستقر در پادگان گفت تا در جلوی نیروهای ما بیاستند.

100 نفر از دربی قدیمی وارد میدان شدند، آنها لباسهایی نظامی بر تن داشتند ولی قیافه های آنها نشان می داد که افغانی هستند.

سرهنگ مورگان به آنها که زبان لاتین را هم بلد بودند، گفت: شما از این به بعد باید به این نیروها خدمت کنید، چرا که آنها برای آزادی افغانستان از نیروهای وحشی کشور شما به اینجا آمده اند.

مورگان ادامه داد: شما باید بدانید که مثل برده هستید در مقابل این نیروها اعم از سرباز و درجه دار و ...

در این هنگام، سرهنگ مورگان به آنها با فریاد، گفت: فهمیدید؟

همه افغانیها با فریاد گفتند: بله قربان.

بعد، دوباره سرهنگ مورگان دستور داد: نیروهای افغانی که از قوانین پادگان تخلف کرده اند را وارد میدان کنند.

10 مرد افغانی با دستان بسته وارد میدان شدند.

یکی از درجه داران پادگان قبل از اجرای حکم این متهمان، جرمهای آنها را اعلام کرد.

عبدالرحمن، 21 ساله، لیسانس معماری ،به جرم عدم احترام نظامی و عدم نظافت محل توالت گروهبان یکم، استوارت، محکوم به اعدام.

خالق، 20 ساله، به خاطر اعتراض به  سرباز استرالیایی که او را وحشی خوانده بود، اعدام!
عبدالمجید، 35 ساله، استاد دانشگاه کابل، به جرم اعتراض به ورود نظامیان به خانه اش، علی رغم کمکهایی که به نیروهای ائتلاف کرده بود، محکوم به اعدام.
آن درجه دار، احکام بقیه نیروها را هم خواند و بعد، سرهنگ مورگان رو به نیروهای تازه نفس گفت: آیا کسی هست که حکم این ها را اجرا کند؟
رابرت بلافاصله دستش را بالا برد.

سرهنگ مورگان با لبخند گفت: آفرین جوان، تو خوب دل و جرات داری!
رابرت با صدای بلندی گفت: قربان، یک اسلحه به من بدهید تا تک تک این 10 نفر را طوری بکشم که هیچ افغانی دیگری جرات جسارت به هیج اروپایی را نداشته باشد.

مورگان رو به جمعیت کرد و گفت: من به امثال این جوان نیاز دارم، آیا کسی دیگری هم هست؟
رابرت گفت: قربان، ما یک دسته 10 نفره هستیم که فقط برای همین کار آمدیم، و بلافاصله ما را به سرهنگ مورگان معرفی کرد.

10 نفر به خط شدیم و از طرف پادگان به هر کداممان یک اسلحه پر داده شد.

رابرت تا اسلحه را گرفت، بلافاصله آن را مسلح کرد و روی سر یکی از آن 10 مرد افغانی گذاشت و گفت: قربان اجازه می دهید تا حکم را اجرا کنم؟
مرد افغانی نیم نگاهی به رابرت کرد و به لاتین گفت: امروز ما را می کشید ولی خداوند روزی انتقام ما را از شما خواهد گرفت و این وعده انتقام مظلومین از ظالمان پیام همه پیامبران حتی حضرت عیسی علیه السلام است.

رابرت دیگر نگذاشت آن مرد افغانی حرف بزند و منتظر دستور سرهنگ مورگان هم نماند و

به سر آن مرد افغانی از نزدیک شلیک کرد.

پاره های جمجمه آن مرد افغانی به روی بدن خود رابرت و افغانیهایی که در کنار او ایستاده بودند تا حکمشان اجرا شود، پاشیده شد.

رابرت با دیدن خون و تکه های مغز و جمجمه اولین شکارش، بلند بلند قهقهه زد و از سرهنگ مورگان خواست تا بقیه محکومین را هم او بکشد.

من که تا به حال از نزدیک و واقعی کشتن آدمها را ندیده بودم، هم وحشت کردم و هم یک هیجان به سراغم آمد(هیجانی که با بازیهایی اکشن دلم می خواست آن را به شکل واقعی تجربه کنم.

وقتی مورگان کار رابرت را دید، رو به او کرد و گفت: اگرچه دل و جرات این سرباز (رو کرد به رابرت و این جمله را گفت) را تحسین می کنم که اینقدر مصمم وارد میدان شده و تصمیم داره که انتقام خون مردم بیگناه مان را از این قوم وحشی بگیره، ولی اینجا پادگان نظامیه و شما باید همه کارهایتان با دستور انجام شود .

بعد مورگان رو کرد به رابرت و گفت: آیا همه نیروهای دسته شما مثل خودتان هستند؟
رابرت رو کرد به ما و گفت: همه بله ولی فقط یکی از نیروهایمان را که تازه انتخاب کردیم، کمی به او تردید دارم ولی می دانم که همه یک دل و یک زبان آمده ایم تا این قوم وحشی رو از روی زمین محو کنیم.

مورگان گفت: همه نیروها خوب نگاه کنید، در مقابل شما الان حکم دادگاه بیابانی و نظامی قرار است توسط این 10 سرباز شجاع اجرا می شود، امیدوارم شما هم مانند این 10 سرباز، شجاعت داشته باشید تا به عنوان سربازان قهرمان به ملت و کشور آمریکا معرفی شوید.

بعد مورگان به ما گفت: شما هم مانند: فرمانده دسته شجاعتان، دستور را اجرا کنید، مورگان این را گفت و کنار ایستاد.

هر کدام از ما به سراغ یک افغانی رفتیم و لوله ی اسلحه هایمان را روی سر آن مردان افغانی، قرار دادیم و منتظر دستور مورگان بودیم که متوجه شدم، آن مردان افغانی به هم نگاهی کردند و یک صدا گفتند: زنده باد، اسلام، زنده باد، افغانستان و مرده باد، آمریکا و آمریکایی.

با این رجزخوانیها، رابرت ناگهان هیجانی شد و به جای مورگان دستور شلیک داد و ما هم سریع به گمان اینکه مورگان دستور داده، شلیک کردیم.

باورم نمی شد، اینکه آیا این من بودم که داشتم یک انسان را می کشتم و این که آیا این فردی که جلوی من افتاد و خون و مغزش به روی لباسهایم، پاشید، با شلیک گلوله من کشته شده است؟
با خودم گفتم: این بار خودم انتخاب نکردم، باید در حین کار یک نفر را بگیرم و یواش یواش او را بکشم تا حس اینکه من دارم این کار را می کنم را درک کنم!
سرهنگ مورگان برای اینکه روحیه افغانیها را بشکند و جرات مخالفت را در آنها بکشد، به چند نفر از آنها گفت تا بیایند و جنازه ها را از روی زمین جمع کنند و خونها را هم بشورند و پاک کنند.

ده مرد افغانی که لباس نظامی هم بر تن داشتند و مشخص بود که واقعا هم نظامی بودند وارد میدان نظام جمع شدند  شروع به جمع کردن جنازه ها کردند.

وقتی به آن 10 مرد کشته شده و این 10 مرد زنده نگاه می کردم، فقط این به ذهنم می رسید: یک افغانی خوب، یک افغانی مرده است.

آن روز فرمانده مورگان به همه نیروها گفت: بروید و استراحت کنید ، چون که فردا عملیات ویژه در سطح شهر و روستاهای اطراف داریم و شاید امشب چند دسته را برای اجرای عملیات ویژه فراخوانی کنیم.

همه ی نیروها به سمت آسایشگاههای خود هدایت شدند ولی رابرت که حس کشتن آدمها در اون با کشتن این 10 افغانی، زنده شده بود، به سمت مورگان رفت و گفت: حتما ما جزو اون چند دسته ویژه هستیم؟
مورگان با خنده گفت: کار امروزتان خیلی خوب بود، حتما مد نظرم هستید و برای عملیاتهای پیش رو از شما استفاده می کنیم، فقط یادتان باشد دیگه مثل امروز بدون هماهنگی عمل نکنید.

 مورگان این را گفت و به سمت محل فرماندهی رفت و هنگامی که می رفت به یک درجه دار گفت: یک اتاق ویژه به این 10 نفر بده برای استراحت.

تا ساعت 2 صبح، همه 10 نفر ما بیدار بودیم، هم از کاری که برای اولین بار (البته من فکر می کردم که آنها برای اولین بارشان است که آدم می کشند) انجام داده بودیم و هم این که یک اتاق ویژه داشتیم، خیلی خوشحال بودیم.

رابرت از توی یخچال مشروب برداشت و به همه تعارف کرد.

من تمایلی به خوردن مشروبات الکلی نداشتم و به همین خاطر قبول نکردم.

رابرت بعد از خوردن مشروب به همه گفت: من امشب می خوام به این مورگان نشان بدیم، ما یک تیم قدرتمندیم و برای این مردم وحشی، ما 10 نفر کفایت می کنیم.

همه منتظر بودند تا ببینند که رابرت چه نقشه ای تدارک دیده است.

رابرت وقتی سکوت جلسه رو دید رو به ما کرد و گفت: وقتی طرح رو گفتم، کسی نباید مخالفتی داشته باشه وگرنه هم از گروه حذف می شه و هم اگر متوجه بشم جایی طرح را گفته، از زندگی هم حذف می شه.

همه با سر حرفهای رابرت رو تایید کردیم و رابرت گفت: امشب اگه مورگان ما رو با خودش برد که برد وگرنه خودمان باید یک عملیات انجام بدیم.

سالیوان که انگار از قبل هم رابرت رو می شناخت، گفت: نکنه نقشه ی حذف کاکا سیاهها رو می خوای اجرا کنی؟

رابرت گفت: مثل همون نقشه است که وقتی توی رواندا بودیم ، اجرا کردیم.

من رو کردم به رابرت و گفتم: من تا به حال در هیچ عملیاتی نبودم و این اولین بارم است که وارد نظام شدم.

رابرت گفت: امروز متوجه شدم که اولین بارته ولی وقتی بدون معطلی تیر رو توی سر اون افغانی شلیک کردی و وقتی خون به سر و صورتت ریخت، نترسیدی، فهمیدم که اشتباه نکردم، رابرت اینو گفت و گوشیشو بهم داد.

دیدم رابرت از موقع کشتن اون افغانیها توسط ما فیلم گرفته.

توی فیلم خودم رو دیدم که چطور وقتی خون اون مرد افغانی به صورتم و لباسهام پاشید، همونطور ایستاده بودم و چند تیر دیگه هم به سر اون مرد شلیک می کردم.

وقتی فیلم خودم رو دیدم، تازه متوجه شدم که کشتن آدمها چیه و من چکار کردم و اونجا کمی ترسیدم.

توی همین فکرها بودم که کسی درب اتاق ما را زد، رابرت گفت: کیه؟ سرباز گفت: از طرف فرمانده مورگان پیام دارم.
من رفتم و در اتاق را باز کردم.

سرباز نامه را دراز کرد و من نامه را گرفتم.

رابرت گفت: حتما از ما خواسته شده که در عملیات امشب شرکت کنیم، رابرت این را گفت: و در حالی که لیوان مشروب را تا ته سر می کشید، نامه را باز کرد و خواند.

یکهو نمی دانم رابرت را برق گرفته بود یا چیز دیگری، فریادی زد و گفت: نه من برای این کارها نیامده ام.

استفان که اونهم از قبل با رابرت بود، فهمید که احتمالا به ما اجازه آمدن به عملیات امشب را نداده اند، برای همین گفت: رابرت جان اشکالی نداره، ما تازه وارد اینجا شدیم، خوب فردا هم هست، تازه اگر خواستی بدون اجازه اونها خودمان عملیات می کنیم.

رابرت، نامه را به سمت ما پرت کرد و دوباره به سمت یخچال رفت تا شیشه ی دیگری از مشروبات درون یخچال را بردارد.

من نامه روی زمین افتاده را برداشتم.

در نامه نوشته شده بود، گروه شما برای فقط گشت به همراه تیم اصلی به فرماندهی سرهنگ مورگان امشب در عملیات شرکت خواهند داشت.

من رو به رابرت کردم و گفتم: رابرت، اینکه خوبه، ما برای عملیات امشب انتخاب شدیم.

رابرت گفت: پسر جان متن نامه را مگر نخواندی؟ نوشته: فقط یک گشت است و هیچ برخوردی هم نیست و کسی هم حق استفاده از تیر را ندارد!
استفان با لبخند گفت: اینکه ناراحتی ندارد رابرت عزیز، مگر توی آفریقا ما تیراندازی را شروع می کردیم!
استفان این را گفت و لبخند زد و رو به ما کرد و گفت: ما هم هرچه فرمانده گفت، عمل می کنیم ولی در این گشتها هم اگر از طرف اونها کسی تیر زد یا عملیاتی را شروع کرد، آنوقت خونش پای خودش خواهد بود.

رابرت که هنوز اثر مشروب توی کل وجودش بود، ناگهان چنان خنده های بلندی کرد که انگار سقف اتاق داشت می ترکید.

فوری لباس پوشیدیم و به سمت مقر فرماندهی حرکت کردیم.

رابرت لباسهایش را خوب نپوشیده بود و برای همین من با کمک استفان کمکش کردیم تا مرتب شود.

استفان که دید حال رابرت خوب نیست به مورگان گفت: می شود من راننده باشم؟

سرهنگ مورگان رو به رابرت کرد و گفت: فکر نمی کردم اینقدر زیاده روی کنی، اینجا پادگان نظامی است، من هم با کسی شوخی ندارم، اگر شجاعت امروزت نیود، حتما یا برمی گرداندمت انگلیس یا در هیچ عملیاتی شرکتت نمی دادم. تازه فکر نکنید از گذشته ات خبر ندارم، همه را مطالعه کردم، یادت باشد که اینجا آفریقا نیست که قصد شکار داشته باشی!

رابرت کمی شوکه شد ولی سرش را پایین انداخت و ظاهرا حرفهای مورگان را تایید کرد.

ماشینهای هامر روشن شد و ما هم سوار ماشین شدیم.
استفان راننده شد و رابرت هم کنارش نشست و پشت سر مورگان حرکت می کردیم.

یک خودروی پشتیبان پشت سر ما بود و یک خودرو هم جلوی ما و مسیری را که قبلا شناسایی شده بود، طی می کردیم.

رابرت به استفان نگاه کرد و استفان هم بدون اینکه حرفی بزند ، گفت: اوکی.
در یک چشم به هم زدن و در یکی از معابری که هوا هم تاریک بود، استوان به مایک(بعدا مشخص شد که مایک هم با آنها هماهنگ بوده است) اشاره کرد و مایک بدون اینکه حرفی بزند با اسلحه اش از در جلو و کنار رابرت به بیرون پرید.

ادامه داستان به زودی...
نویسنده: رضا جامی

  • رضا جامی

خالص ترین سیلیس کشور، بدون مشتری!

رضا جامی | جمعه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۳۲ ب.ظ

محصول تنها معدن سیلیس گلستان، مشتری ندارد.

به گزارش راه اترک، سیلیس یکی از منابع معدنی پر استفاده در صنایع مختلف است.

از کشف و ثبت معدن سیلیس در استان گلستان حدود 10 سال می گذرد.

طبق بررسی های کارشناسان، خلوص سیلیس معدن آق امام شهرستان مراوه تپه بیش از 90 درصد است و این امر بهره برداری از این معدن را بسیار قابل توجیه نشان می داد.

عملیات ثبت و آغاز بهره برداری این معدن به سرعت انجام شد و اولین برداشت نیز در همان سالهای اولیه آغاز شد.

اهالی روستا به عنوان اعضای شرکت تعاونی سیلیس مراوه تپه انتخاب شده اند.

حالا بعد از گذشت چندین سال، طبق گفته های یک مقام مسئول، برداشت از این معدن حیاتی استان انجام نمی شود.

این مقام مسئول در گفتگو با راه اترک علت این رکود در برداشت را عدم وجود مشتری این محصول اعلام کرد.

مدیران صنایع کشوری که سیلیس جزو منابع اولیه آنها می باشد، می توانند جهت خرید این محصول با مدیران شهرستان مراوه تپه یا اعضای شرکت تعاونی سیلیس مراوه تپه، تماس بگیرند.

شهرستان مراوه تپه در استان گلستان واقع شده است.

انتهای خبر/رضا جامی

  • رضا جامی

آموزش غلط فیلم مرد عنکبوتی، جان یک کودک را به خطر انداخت!

رضا جامی | يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۴۵ ب.ظ

کودکی که می خواست با نیش بیوه سیاه، مرد عنکبوتی شود، جانش را به خظر انداخت.

به گزارش راه اترک، در زمانهایی نه چندان دور، برنامه های انیمیشن و کارتن ویژه کودکان ساخته می شود و اگر برنامه ای به غیر از کارتن برای کودکان ساخته می شد، تمام تلاش برنامه ریزان این برنامه این بود که محتوای آن مناسب کودکان باشد و شخصیتهای آن نیز از کودکان و یا حداقل با شخصیتهای کودکان کار کنند و برنامه های بزرگسالان بیشتر در قالب فیلمهای سینمایی و غیره ساخته می شد.

امروزه بیشتر فیلمهای ساخته شده ی کودکان مانند: کارتن و انیمیشنها و فیلمهای سینمایی غیرکارتنی با اجرای شخصیتهای کودک و نوجوان، مناسب کودکان نیست.

بیشتر کارتنها و انیمیشنها با محتوای خشونت و حتی کشتن تهیه شده اند.

در خیلی از فیلمها که حتی برای گروه سنی خردسالان نیز تهیه شده، مانند: تام و جری، خشونت و حتی روابط جنسی از شاخصهای این کارتن ها و انیمیشنها است.

در فیلم سینمایی مرد عنکبوتی که ویژه نوجوانان به ظاهر ساخته شده ولی کودکان هم می بینند و هیچ هشداری نیز در شروع این فیلم برای ممنوعیت گروه خاص، وجود ندارد، خشونت و روابط جنسی هم موج می زند.

در اثرگذاری این فیلم همین مورد که هر ساله برخی از نوجونان برای عنکبوتی شدن دست به اقدامات خطرناک می زنند و بعضا جان خود را نیز از دست می دهند.

یورونیوز در تازه ترین خبر در این زمینه از خطرپذیری یک کودک افریقایی برای عنکبوتی شدن می نویسد.

یورونیوز نوشت: پسر بچه بولیویایی که می‌خواست شبیه «مرد عنکبوتی» شود، پس از گزیده شدن داوطلبانه توسط یک عنکبوت سیاه در بیمارستان بستری شد.

این پسر بچه هشت ساله تصور می‌کرد پس از گزیده شدن توسط عنکبوت، می‌تواند مانند پیتر پارکر در فیلم مرد عنکبوتی همان توانایی‌های خارق‌العاده را به‌دست آورد.

به همین دلیل طبق گزارش‌ رسانه‌های بولیوی، خود را در معرض گزیده شدن توسط عنکبوتی که معروف به «بیوه سیاه» است قرار داد.
اگرچه حال این پسربچه هم اکنون بهتر شده ولی هستند کودکان و نوجوانانی که بر اثر دیدن چنین فیلمهایی جانشان را به خطر می اندازند.

انتهای خبر/رضا جامی، مشاور

  • رضا جامی

روسیه خانه های تخریب شده شهر ماریوپل را می سازد و به ساکنین آن تحویل می دهد‌.

 به گزارش راه اترک، نزدیگ به دو سال از جنگ روسیه و اوکراین می گذرد.

جنگی که در اصل جنگ ناتو با روسیه است و علت آن هم سیاست‌های استعماری سردمدارانی که به قیمت بی خانه مانی و سرگردانی و مهاجرت میلیونها نفر شد.

روسیه که یک طرف این جنگ است، مدعی شده غرب طبق توافق خودش نبای. حوزه ناتو را گسترش دهد. امری که غرب به رهبری آمریکایی که از حوزه جنگ بسیار دور هم هست، نپذیرفت و آنرا نقض کرد و الان قصد دارد چندین کشور دیگر را هم وارد گود ناتو کند.

کشورهایی که بعضا در دور دست قرار دارند، مانند: ژاپن!

در هر صورت روسیه علی رغم هشدارهای مکرر به سران اروپا و کشورهایی که در دام نانویی شدن افتاده اند، با نقشه آمریکا وارد جنگ با ناتو شد.

در این جنگ فعلا اوکراین زمین می دهد و جنگ هم ادامه دارد.

در سرزمینهایی که روسیه تصرف کرده و آنها را به عنوان جزئی از خاک روسیه نام برده، خانه هایی برای مردم این مناطق در حال ساخت دارد.

در ماریوپل این خانه ها آماده شده اند و از طرف دولت روسیه این خانه ها به مردم این کشور تحویل می شود.

انتهای خبر/رضا جامی

  • رضا جامی

به نا به گفته های کهنه سرباز آمریکایی، نیروی نظامی آمریکا، عامل غرق شدن زیردیایی تایتان است.

به گزارش راه اترک، یک شنبه 18 ژوئن، زیردریایی تایتان چند گردشگر ثروتمند را برای دیدن آثار کشتی تایتانیک به اعماق دریا برد ولی این زیردریایی تنها 2 ساعت توانست به راحتی با اپراتور در ارتباط باشد.

شرکت خصوصی آمریکایی «اوشن‌گیت اکسپدیشنز» که مالک و اوپراتور این زیردریایی است، 5 گردشگر ثروتمند را که قصد داشتند بقایایی کشتی تایتانیک را از نزدیک ببینند سوار این زیردریایی خود کرد و به سمت زیر آبهای اقیانوسی حرکت کرد.

اما تنها 2 ساعت بعد از رفتن به زیر آب، دیگر ارتباط با این زیردریایی قطع شد.

یورونیوز در این خصوص و سرانجام این زیردریایی نوشت: گارد ساحلی آمریکا روز پنجشنبه ۲۲ ژوئن اعلام کرد که پنج سرنشین زیردریایی تایتان در یک «انفجار فاجعه بار» جان خود را از دست داده‌اند.

این که چرا در این زیردریایی انفجار صورت گرفته و چرا باید این افراد از بین می رفتند، هنوز در هاله ای از ابهام است.

اما اعترافات یک کهنه سرباز آمریکایی در این خصوص که یورونیوز منتشر کرده راز این ماجرا را تا حدودی مشخص می کند.

یورونیوز نوشت:«تیموتی جیمز که خود را فارغ‌التحصیل آکادمی نیروی دریایی آمریکا معرفی می‌کند می گوید: زمانی که در نیروی دریایی خدمت می‌کردم، دستگاهی به نام WQC2 داشتیم که به عنوان میکروفون زیرِدریا امکان گوش کردن به صداهای زیر آب را فراهم می‌کرد.»

تیموتی جیمز، خاطره خود را از سال 1393 هجری شمسی در زمانی که در خلیج فارس بوده، بیان می کند!
آنچه مسلم است اگر نیروی دریایی آمریکا در سال 1393 توانایی شنیدن صداها را در آب داشته است، پس چرا به خدمه زیردریایی تایتان کمک نکرده است؟
تیموتی جیمز باز دوباره در این خصوص از دستور مبنی بر عدم کمک به کسانی که گرفتار شده اند، خبر می دهد.

جیمز می نویسد:« در طول ماموریتی که در منطقه خاورمیانه داشتم، در خلیج فارس یک زیردریایی ... به قعر آب رفت و تجربه غم‌انگیزی را رقم زد.»

او که این روزها بیشتر در بازار ارزهای دیجیتالی فعال است، این تجربه تلخ را این گونه روایت کرده است: «طبیعی است که می‌خواستیم به آنها [سرنشینان زیردریایی ایرانی] کمک کنیم ولی اجازه نداشتیم. با این حال صدای ملوانان را از طریق دستگاه می‌شنیدیم که با کوبیدن به روی لوله‌ها درخواست کمک می‌کردند ولی کاری از ما برنمی‌آمد.»

اگچه صحبتهای منتشر شده تیموتی جیمز در خصوص یک زیردریایی دیگر و مربوط به 9 سال پیش است، اما این افشاگری وقتی پررنگ می شود که بدانیم در خصوص خدمه تایتان هم همین اتفاق افتاده است، یعنی نیروی دریایی آمریکا می توانسته به آنها کمک کند ولی نکرده است؟

اما در موضوع تایتان نکته مهم این است که یورونیوز مدعی شده که گارد ساحلی آمریکا روز پنج شنبه اعلام کرده که زیردریایی تایتان در یک انفجار فاجعه بار ، از بین رفته و خدمه آن نیز از بین رفته اند.

خانواده های قربانیان این حادثه دریایی باید از نیروی دریایی آمریکا به خاطر انجام این جنایت، شکایت کنند، اما به راستی چرا نیروی دریایی آمریکا این زیردریایی تفریحی را از بین برد و این زیردیایی تفریحی چه رازی را برملا می کرد که باید از بین می رفت؟»
انتهای خبر/رضا جامی

  • رضا جامی

راز جعبه سیاه هواپیمای سسناسایتیشن(قسمت اول)

رضا جامی | يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۲ ق.ظ

sesna

راز جعبه سیاه هواپیمای سسناسایتیشن واشنگتن، فاش می شود.

داستان واقعی از جعبه سیاه هواپیمای سسناسایتیشن که در اطراف واشنگتن بعد از ورود به منطقه پرواز ممنوع کاخ سفید، به دلایلی نامعلوم در یک منطقه کوهستانی در همان روز ، سقوط کرد، نوشته شده است.

من، بهرام هستم، دانشجوی دکترای رشته مهندسی رایانه هستم و یکی از علاقه مندی هایم، حل معماهای پلیسی و جنایی است و علاقه مندی دیگرم که به رشته ام هم مرتبط است، هوانوردی و رمزیابی اطلاعات جعبه های سیاه هواپیماهای سقوط کرده است و پایان نامه ی من هم ابداع روش آسان بازیابی اطلاعات با اتصال یک فلش حاوی یک برنامه ویژه بود.

 من، چندسالی است که در اطراف واشنگتن زندگی می کنم.

زیاد که نه اصلا اهل دین و مذهب به شکلی که بخواهم نماز بخوانم و روزه بگیرم نبودم ولی اهل نجس خوری و کثافت کاری هم نبودم و به شدت از این رفتارها متنفرم بودم و بیشتر دلم می خواهد که خوش باشم و شاد باشم و دیگران را دوست داشته باشم و خلاصه این که فکر می کنم اگر خدایی هم باشد همین طوری من را دوست دارد و من هم خدایی که من را دوست دارد، خیلی دوستش دارم، هرچند که تو زمینه نماز نخوندن و روزه نگرفتن، با بابام و مامانم، اختلاف نظر اساسی دارم ولی فعلا که نتیجه گیریم از دنیا همین بوده و به همین هم دلخوشم.

البته باید بگم من غیر از خدا، خانواده ام و اصالتم که ایرانی است را هم دوست دارم و با اینکه دور از وطن زندگی می کنم ولی بازهم اخبار ایران را دنبال می کنم و خیلی دلم می خواهد که زودتر درسم تمام شود و برگردم به کشورم.

یکی از دوستان همکلاسیم  به نام لوسین، که او هم در رشته من درس می خواند  برای انجام پروژه پایان نامه اش بابد به استرالیا می رفت و برای همین چند ماهی است که سگ او که اسمش هم قهوه ای بود، پیش من است و من هم که از سگ زیاد خوشم نمی آید، او را در حیاط خانه نگه می دارم.

البته به دوستم گفته بودم و او هم مشکل من را می دانست و همین طوری هم قبول کرد که از سگش نگهداری کنم.

قهوه ای سگ باهوش و تربیت شده و قوی بود که لوسین، بیشتر او را در کوهپیمایی هایی که می رفت، با خودش به عنوان راه بلد و یک جورایی هم سگ امدادگر می برد.

یعنی در مواقع اضطراری بسته های امدادی را روی پشت این سگ می بست و به سمت کسی که دست رسی به او در کوهستان سخت بود، می رساند.

در یکی از روزهای خرداد ماه به تقویم ایران و ماه می،  به تقویم میلادی، قهوه ای از خانه بیرون رفت و برنگشت.

هرچه اطراف محل سکونت را گشتم ولی خبری از قهوه ای نبود.

موضوع را به لوسین خبر دادم.

لوسین به من گفت: نگران نباشم چون قهوه ای بعضی وقتها حتی به مدت دو هفته هم از خانه بیرون می رفته و دوباره برمی گشته است. آخه قهوه ای سگ امداد بود.

همین حرفهای لوسین دلنگرانیم را خاتمه داد و گفتم: وقتی صاحبش اینطوری می گه پس چرا من باید نگران باشم.

قهوه ای یک هفته، در خانه نبود.

یک روز که در خانه نشسته بودم و داشتم وسایلم را جمع می کردم تا با ماشین به کانادا بروم، صدای چند انفجار، را شنیدم.
صداها خیلی وحشتناک بودند.

قبل از شنیدن این صداها، صدای چند جنگنده را هم شنیدم.

نمی دانستم صدای چیه ولی خوب پیش خودم گفتم: الان تلویزیون را روشن می کنم و حتما یک چیزی در این خصوص خواهند گفت.

داشتم به سراغ تلویزیون می رفتم که پیامی از طرف خانواده ام برایم آمد که اگر می توانی زودتر به ایران بیا تا در عروسی خواهرت شرکت کنی.

من خواهرم رو که دو سالی از من کوچکتر است، خیلی دوستش دارم و برای همین بلافاصله به سمت گوشیم رفتم و  یک بلیط برای ترکیه رزرو کردم و خواستم یک بلیط هم از ترکیه برای ایران بگیرم.

شانسم گرفته بود که بلیط ترکیه همین امروز عصر بود و همان روز هم از ترکیه به ایران بلیط تونستم تهیه کنم.

خلاصه من که می خواستم به کانادا بروم، مسیرم عوض شد برای ایران.

2 ساعتی از صدای انفجارها گذشته بود ولی در هیچ رسانه ای در این خصوص مطلبی نگفته بودند.

من که دیگه از فکر اون انفجارها و دلیلش بیرون رفته بودم و فکر مراسم ازدواج خواهرم و دیدن پدر و مادر از نزدیک ذهنم را مشغول کرده بود، با صدای پارس قهوه ای، به خودم آمدم.

آره ، صدای پارس خود قهوه ای بود، سمت درب رفتم و در را باز کردم.

قهوه ای دم درب بود و انگار تمام تنش خیس عرق شده بود، ظاهرا مسیر زیادی را دویده بود.

راستشو بخواهید از بدن خیس حیوانات حس خوبی به من دست نمی ده و برای همین هم رفتم و دستکش دستم کردم و اومدم ببینم قهوه ای آیا مشکلی براش توی این مدت پیش نیومده؟

سمتش رفتم و کاسه آبش را پر کردم و دستی به سرش کشیدم.

قهوه ای یک لحظه دوباره بیرون رفت و این بار با یک جعبه به داخل حیاط آمد.

جعبه را که قهوه ای روز زمین گذاشت در حالی که هنوز دستکشهایم را به دست داشتم، بلند کردم و به آن نگاه کردم، روی جعبه با لاک ناخن، چند مطلب نوشته شده بود که خلاصه اش این بود، لطفا محتوای این جعبه که جعبه هواپیمای ما است را منتشر کنید. لطفا به ما کمک کنید. ما 10 جوان دانشجو بودیم که فقط من زنده ماندم و بقیه کشته شدند. احتمالا من هم زنده نمانم، پس به ما و خانواده هایمان کمک کنید.

این جملات در یک طرف جعبه نوشته شده بود و در طرف دیگر هم 5 اسم ثبت شده بود که اسم آخر ناقص نوشته شده بود و احتمالا نویسنده دیگر نتوانسته بنویسد و جانش را از دست داده بود.

نمی دانم قهوه ای این جعبه را از کجا پیدا کرده و تازه از کجا می دانسته که باید برای من بیاورد!؟

چون برای پروازم به ترکیه باید عجله می کردم، بلافاصله لب تابم را روشن کردم و فلش را هم به جعبه متصل کردم و با روشی که ابداع کرده بود، تمام محتواهای درون جعبه را به لب تاب منتقل کردم.

 البته چون جعبه دیگه خیلی برام مشکوک بود، ترسیده بودم و برای همین خدا را شکر کردم که همان اول کار، دستکش به دستهایم کرده بودم.

چند عکس هم از روی جعبه گرفتم و به ایمیلم به شکل کد، منتقل کردم.

داشتم کارهای پایانی را انجام می دادم که ناگهان قهوه ای با سرعت آمد و جعبه را از روی میز برداشت و اگر نجنبیده بودم، نزدیک بود لب تابم در این حرکت قهوه ای روی زمین بیافتد و تمام دار و ندارم در خصوص پایان نامه  و تحقیقاتم بر باد برود.

هرچه بود نفهمیدم که قهوه ای این جعبه را از کجا آورده بود و چرا اینطوری هم از پیشم برد.

وسایلم را جمع کردم و خواستم سوار ماشین بشم که گفتم یک تماس هم با لوسین بگیرم.

به لوسین زنگ زدم و به او گفتم که باید برای عروسی خواهرم به ایران بروم. نمی دانم چرا فراموش کردم به لوسین ماجرای جعبه و آمدن و رفتن قهوه ای رو بگم.

لوسین هم گفت: مبارک باشد و اگر زحمت نیست، به همسایه بگو که مراقب قهوه ای باشد.

من هم به منزل همسایه رفتم و از او خواستم اگر قهوه ای آمد، مواظب قهوه ای باشد تا من یا لوسین از سفر برگردیم.

به فرودگاه که رسیدم، تلویزیون خبری در خصوص انفجار امروز منتشر کرد و علت آن را رزمایش دولت عنوان کرد.

من سوار هواپیما شدم و چند ساعت بعد وارد فرودگاه استانبول ترکیه شدم.

تا ساعت پروازم به تهران، 2 ساعتی وقت داشتم.

به سمت سالن پروازهای بین المللی استانبول رفتم و روی صندلی نشستم، لب تاب را روشن کردم تا پیامهای صندوق پستیم را نگاه کنم.

متوجه شدم که لوسین پیام گذاشته و همسایه هم پیام گذاشته است.

می خواستم که پیامها را باز کنم که از بلندگوی سالن، پرواز استانبول به تهران را اعلام کردند،

این داستان ادامه دارد...

  • رضا جامی

لطفا پاپ پاسخ دهد؛ مرگ کودکان توسط کشیش مسیحی برای دیدن حضرت عیسی!

رضا جامی | يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۵۴ ب.ظ

kenia

یورونیوز از کشف جسد بیش از 200 کودک و بزرگسال که به دستور یک کشیش مسیحی مرده بودند، خبر داد.

 به گزارش راه اترک، مسیحیت یکی از ادیان الهی سالهاست که در حال تجربه انحرافات مختلف است.

از جمله این انحرافات که نیازمند ورود مقامات کلیسا به این انحرافات است می توان به تایید ازدواج همجنس بازان، ساخت و فعالیت کلیساهای مرتبط با همجنس بازان، مراسم به میخ زدن انسانها در ایام خاص و ... است.

به تازگی یک کشیش مسیحی در کشور کنیا به بهانه رساندن مردم به دیدار حضرت مسیح علیه السلام آنها را مجبور به گرفتن روزه های سخت ظاهرا بدون افطار کرده که مقامات پلیس تا کنون بیش از 200 جسد از کسانی را که به علت این روزه ها جانشان را از دست داده اند، کشف کرده است.

یورونیوز در این خصوص نوشت:«مقامات کنیا اعلام کردند که شمار کشته شده‌های «قتل عام شاکاهولا» جنگلی در جنوب شرقی کنیا جایی که کشیش مسیحی، مردم را به گرسنگی کشیدن برای ملاقات با حضرت عیسی مسیح تشویق می‌کرد، به ۲۰۱ نفر رسیده است. ۲۲ جسد جدید دیگر روز شنبه ۱۳ مه کشف شد.

رودا اونیانچا، بخشدار منطقه گفت که تاکنون ۲۶ نفر بازداشت شده‌اند. از جمله بازداشت شده‌ها آقای مک‌کنزی و یک «باند از اراذل و اوباشی» است که وظیفه داشتند بررسی کنند هیچ کدام از پیروان این کلیسا روزه خود را نشکسته‌اند یا از جنگل فرار نکرده‌اند.

پل مک‌کنزی در تاریخ ۱۴ آوریل پس از اینکه پلیس جسد نخستین قربانیان را در جنگل شاکاهولا کشف کرد تسلیم مقامات شد. از آن زمان تاکنون حدود پنجاه گور دسته جمعی کشف شده است.»
سازمانهای حقوق بشری و ... هنوز هیچ واکنشی به این اتفاق شوم نشان نداده اند.

مردم از پاپ، رهبر مسیحیان جهان برای ورود به این موضوع درخواست واکنش سریع و محکومیت این اقدام را دارند.

انتهای پیام/رضا جامی

  • رضا جامی

زندانیان سیاسی و مخالفین سلطنت را آزاد کنید

رضا جامی | يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۲۸ ق.ظ

taj

هزاران سلبریتی منطقه لوش آباد از مقامات انگلیس خواستند که زندانیان و بازداشتی های سیاسی و مخالفین سلطنت را آزاد کنند.

به گزارش راه اترک، بالاخره و بعد از گذشت چندین ماه از مرگ الیزابت، ملکه این کشور که با ایجاد خفقان سیاسی اجازه هیچ اعتراضی را به مردم این کشور نمی داد، مراسم تاجگذاری جانشین سالخورده اش روز گذشته برگزار شد.

در این مراسم که با اقدامات شدید امنیتی برگزار شده بود و میلیونها پوند هم هزینه برداشت، جنبش ضد سلطنتی این کشور که به تازگی و بعد از مرگ الیزابت جرئت اظهار نظر پیدا کرده است، اعلام مخالفت کرده و خواستار برگزاری راهپیمایی اعتراضی مطابق قانون کردند.

این درخواست با شدید ترین حالت پاسخ داده شد و در جریان مراسم نزدیک به 60 نفر از معترضین بازداشت شدند.

طبق نظرسنجیهای معتبر اروپایی اکثر مردم و به خصوص جوانان این کشور مخالف نظام سلطنتی در انگلیس هستند.

در همین راستا، هزاران سلبریتی منطقه لوش آباد، از مقامات انگلیس خواستند که زندانیان و بازداشتی های سیاسی و مخالفین سلطنت را آزاد کنند.
انتهای پیام/رضا جامی

  • رضا جامی